تبسمتبسم، تا این لحظه: 12 سال و 7 روز سن داره

تبسم زندگیمون

شیرین زبون من....

باب باب.........>تاب تاب اجیز............>عزیز بابابا.........>ا بابا  ا مم'.......>عمه ا می........>عمو دادای.......>دایی نانیی........>ساندیس(ما به ممه میگیم ساندیس) ابیجی.......>بابا جون ادا.........>عطا امییی......>امیرعلی اممود......>امروت(همون گلابی به زبون ما) دادا.......>گاگا ادوس.....>خرگوش جنجیس.........>گنجشک بعدش هم که مامان وبابا ودردر وپوفی وپاپان ومع مع ومیو وجیک جیک میکنی....قربون شیرین زبونیات عسلم. ...
19 خرداد 1392

ماااااااااااااااامان؟؟؟؟...مامان؟

مشغول بازی میشی وبا خودت بازی میکنی...گاهی بع بعی میشی وبع بع میکنی....گاهی هواپیما میشی ودور خودت میچرخی...ماشینتو بیب بیب میکنی...به نی نیت غذا میدی وکلی بازی های جور وواجور یه دفعه گشنگی یا خواب میزنی به سرت...ماماااااااان...مامان..........ماماااااااااااااااااااان؟؟؟؟مامان....همینجور شروع میکنی به سدا کردنم...میای اشپزخونه پامو میچسبی وسرتو بالا میگیری همچنان سدام میزنی...واااای که چه حالی میکنم با اینطور مامان گفتنت...گاهی جوابتو نمیدم تا حتی یه بار دیگه از مامان گفتنت لذت ببرم.اگه تو خونه نشسته باشم بغلتو از دور باز میکنی وخودتو لوس میکنی ومیدویی بغلم...چه محبت پاکی وبی ریایی داری...تو چقدر بی ادعا دوستم داری...تازه فهمیدم عشق چی بود وم...
19 خرداد 1392

تولد یکسالگی تبسمم...

خدایا دخترم یکساله شد.بغض میگیردم.یکسال پیش برای امدنش ثانیه میشمردم وبا امدنش پر از اشک وشادی شده بودم.چه لذت بخش بود.کاش خدا هر سال راس ان ساعت وان لحظه ان حس زیبا را دوباره میچشاندم.لحظه ی افرینشت را هرگز حتی لحظه ای ز خاطر نخواهم برد.دخترکم بزرگ شدی.انقدر بزرگ شدی که دیگر حس نمیکنم کودکی بلکه یار منی دوست وهمنشینم شده ای.روزی هزار بار خدا را شکر میگویم تو کنارم میخندی می پری.می دوی وجنب وجوش میکنی گاهی بغلم میکنی ومیبوسی مرا چه لحظه ای میشود لحظه ی تبادل عشق مان.خدایا من چه بودم مگر که با من چنین کردی...چه بودم وچه کردم که چنین معجزه ای عطایم کردی.سپاس خدایا سپاس.   واما تولد گلکم.برات یه تولد کوچیک گرفتیم وتموم خانومها وبچه های...
11 خرداد 1392
1